ساعت 8 صبح
سینا از خواب بیدار شده. دست و صورتشو میشوره. و میره سره میزه صبحانه.
همه سره میز جمع شدن.
پریا: بابا من میخام برم کلاس تنیس. رضا: خوب برو خوش بحالت. –ام... هزینشو کی میده؟ رضا:چقدر خرجش میشه؟ -یه راکت 350 یه کفش 150 کلاساشم جلسه ای 25 تومن میشه. رضا: خوب میتونی النگو هاتو بفروشی. –بابا!!!
همه صبحونشونو تموم می کنن. ماری و مهتاب ظرف هارو جمع میکنن و میشورن. پریا تو اتاقشه و داره تلفنی با دوستش صحبت میکنه.
رضا هم نشسته پایه تلوزیون. سینا میاد سمته پدرش و میگه: بابا چرا نرفتی سره کار؟ -باید بریم پیشه دکتر. –الان؟ -اره زود برو حاضر شو.
مطبه دکتر
دکتر: اما به نظره من بهتره که بری سراغه شیمی درمانی. سینا:اونموقع چقدر احتمال داره که خوب بشم؟ دکتر: دیگه باید دعا کنی. –چند درصد احتماله خوب شدنم هست؟ دکتر: بعضی وقت ها شانسه زنده موندن صفره اما یه معجزه طرفو نجات میده. –من به معجزه هیچ اعتقادی ندارم. من پیامبر نیستم که خدا برام معجزه کنه!!! اقایه دکتر با من صادق باش چند درصد؟
دکتر سکوت میکنه.
رضا: ما تصمیم گرفتیم با سینا صادق باشیم. پس هرچی که میدونید بهش بگید.
دکتر: احتماله شیمی درمانی خیلی ضعیفه. شاید زیره 5 درصد. سینا:خوب من چقدر زنده میمونم؟ معلوم نیست شاید یه سال شایدم ده سال. –حداقل چه مدت؟
دکتر عینکشو بر میداره و میگه: یک سال. اما احتماله اینکه بیشتر دووم بیاری هم هست.
ساعت 9 شب
سینا با دوستش داخل باشگاه هست.
امیر: میگم البوم جدیده "جسی گِرَس" رو شنیدی؟ -اره. این دختر معرکس! من واقعا طرفدارشم.–وای فکر کن دو تا بلیط امریکا بگیریم بعد بریم کنسرتش. –با کدوم پول بریم امریکا؟ ضمنا تا چند ماه دیگه تو دبی کنسرت داره. –میگم سینا تو هم صدات خوبه ها. –اره شاید منم یه روزی یه تک اهنگی چیزی دادم بیرون. –برو بابا. همین مونده تو هم خاننده بشی. –عوضی! –کثافط! –ایشالابمیری! –ایشالا سرطانه خون بگیری!(امیر در جریانه بیماریه سینا نیست)
سینا میره تو خودش وکمی بغض می کنه.
امیر که متوجه این موضوع شده از سینا میپرسه: چی شد؟ الان سرطان گرفتی دیگه!
یه قطره اشک از گوشه چشم هایه سینا سرازیر میشه.
امیر با تعجب: چرا گریه میکنی؟ -حق با تو اِ.... م.. م ...من سرطان دارم.
امیر کمی جا میخوره و میگه: هه شوخی میکنی دیگه نه؟
سینا سکوت می کنه. امیر صبر میکنه و منتظر میشه تا سینا بخنده و بگه شوخی کردم اما صبرش بی نتیجست!
حالا سینا کاملا اشک هاش سرازیر شده.
امیر: چی داری میگی؟ -همون که شنیدی! –مرگه من بگو که شوخی کردی.
سینا هیچی نمیگه.
امیر: من.. من.. نمیدونسم. من منظوری نداشتم. –اگه میخای ببخشمت باید بهم شام بدی باشه؟
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان: